داستان دو دوست ........♥♥
تاریخ : دو شنبه 20 / 4
نویسنده : بهزادM.I.S♡

 دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند

 
بين رَآه سر موضوعي. اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند
 
يكي از ان ها از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد
 
دوستي كه سيلي خورده بود سخت ازرده شد
 
ولي بدون انكه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت:
 
امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زِد
 
ان دو كنار يكديگر به رَآه خود ادامه دادند به يك ابادي رسيدند
 
تصميم گرفتند قدري انجا بمانند و كنار بركه أب استراحت كنند
 
ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد
 
نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمك او شتافت
 
و او را نجات داد بعد از انكه از غرق شدن نجات يافت
 
بر روي سخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:
 
امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد
 
دوستش با تعجب از او پرسيد:بعد از انكه من با سيلي تو را ازردم تو ان جمله را روي شن ها نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
 لبخند زد و گفت وقتي كسي ما را آزار مي دهد بايد روي شن هاي صحرا نوشت تا باد هاي بخش ان را پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد ان را روي سنگ حك كرد تا هيچ بادي نتواند ان را از ياد ها ببرد .نظری الاسوند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






آخرین مطالب
   


ابزار وبلاگ

دانلود آهنگ جدید

افزایش بازدید

کد پیام خوش آمد گویی


کد پیام ورود وبلاگ